خطی ز دلتنگی :)



غم، قانع نیست. هر چه مدارا کنی، ستیز می کند؛ هر چه عقب بنشینی، پیش می آید؛ هرچه خالی کنی، پر می کند؛ هر چه بگریزی، تعقیب می کند. چون که بنشانی اش، می نشیند آرام؛ چون که پر و بال دهی او را، می پرد بسیار. 

غم بیشتر خواه است و سیری ناپذیر. 

در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیع تر، جمیع ابزارهای را که در دسترسش قرار بدهی، به کار میگیرد. می بُرد، می تراشد، سوراخ می کند، می شکند، می سوزاند، ویران می کند؛ و در سرزمین های تازه به دست آورده، خیمه و خرگاه برپا می دارد. 

غم، جوعِ غم است.

می بلعد، آماس می کند و بزرگ می شود - آن سان که ناگهان می بینی، حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر می رود و چون آوازی یاس آفرین و دلهره انگیز، در فضای گرداگرد تو طنین می اندازد. فرزند تو افسرده می شود، تنها چون تو افسرده ای. 

در عین حال، غم مهار شدنی است. 

به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار می بری، احترام می گذارد. از این قدرت می ترسد. عقب می نشیند، مچاله می شود، در خود فرو می رود، کوچک و کوچک تر می شود و چون لکه ابری ناچیز، در آسمان پهناور روح تو، کنج دنجی را بر می گزیند، و التماس می کند: بگذار این جا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدس است؛ اما همیشه به کار نمی آید. محکومم کن، و در سلولی به زنجیرم بکش؛ اما اعدامم نکن! انسانِ همیشه شاد، انسان ابلهی است. روزی  به من نیازمند خواهی شد؛ روزی به گریستن، به در خود فرورفتن، به بریدن و به غم متوسل شدن. مرا برای آن روز نگه دار.»


اندوهی که از اعماق تفکر سرچشمه نگیرد، اندوه نیست، عزای باطل و بی اعتباری به خاطر سرکوب شدن امیال فردی است؛ و انسان متفکری که گهگاه گرفتار اندوه نشود، علیل و ناقص است؛ دور از دریا، دور از توفان، دور از پرواز، دور از "شکفتن روح" است

اما تفکر، همان گونه که اندوه می آفریند، در دوام مثبت خویش، پلی خواهد ساخت میان جزیره و جماعت، میان فرد و خلق، میان امروز و فردا؛ پلی به سوی شادمانی روح


این روزها، در میانه بخش های بیمارستان، در میان بیماری و سلامتی، در میان مرگ و زندگی؛ گاهی آتش ب دود را دستم میگیرم؛ در غم اوقات فراقی. و آتش بدون دودِ نادر ابراهیمی گویا تمامی معانی زندگی را در خودش جای داده، و تمامی معانی مرگ را. تمامی معانی دوست داشتن را و عشق را. تمامی معانی را. و این صدای خنده های درهم گالان و سولماز است که در مغزم میپیچد.:))

پس گاهی از این معانی که در متن کتاب آمده است مینویسم؛ شاید هم بیشتر از گاهی.

ادامه مطلب


می دونی لحظه ها خوب و بد توی زندگی همه آدما زیادن. ولی شاید خاصیت آدمیزاد همینه، این که خط تلخی توی ذهنش پررنگ تر میمونه از خط شادی های ناب روی قلبش. اینه که وقتی بر میگردم و 98 رو نگاه میکنم، تلخیش، اشک رو از چشام میریزه بیرون ولی وقتی دقیق تر نگاه اش کنم؛ قبل هر تلخی، بعد هر تلخی و گاها توی هر تلخی ای، یک خوشی عمیق، یک دست آورد خاص شخصی بوده که حیف ندیده گرفتنش، حیفه که بعدا توی پرونده ی 98 خوبی ها فدای بدی ها بشن. 

اینه که تقویم 98 رو گذاشتم جلوی روم، دونه دونه نوشته های هر صفحه رو خوندم، کنارش عکس هایی که هر روز گرفتم رو هم نگاه کردم؛ خنده های "الف"، خوشی های ساده با "ز"، قدم هایی که با "دال" برداشتیم، جهادی رفتن ها با "میم"، حرف های قشنگ ِ اون یکی "میم" که حتی نشد یک بار دیگه برگردم و اسمش رو صدا کنم ولی حرفاش، خطش، جاش میمونه همیشه روی قلبم. اینا رو جمع کردم یک جا، و میدونم 98 خودش یک سال خوب از عمرم بود


عرض شود که حالا چرا "خطی ز دلتنگی" 

از شما چه پنهان، نشسته بودم پشت لپ تاپ؛ سرم رو چرخوندم سمت کتابخونه و اولین کتابی که دیدم، خطی ز دلتنگی بود از شفیعی کدکنی :/

 

من باب احترام به استاد بزرگوار؛

شعر "خطی ز دلتنگی":

 

خطی این لحظه ز دلتنگی، بر این دیوار

یادگاری بنویس و به رَهِ شِکوه مپوی

از دورنگی که ز یارانت دیدی، عیار!

 

گر تو خاموش بمانی

چه کسی خواهد بود 

که گواهی دهد:

اینجا، بودند

عاشقانی که زمین را به دگر آینی

خواستند آذین بندند و

چه شیدا بودند»

 

آه

ناجوانمردی گیتی آیا

تا بدان جاست که فردا، وقتی

نبض این ساعت فرتوت نخواهد زد، 

هیچ مستی دیگر

در ته کوچه بن بستی

در آخر شب

نغمه ما را با سوت نخواهد زد؟

 

با سرانگشتی، آغشه به خون و انکار،

یادگاری ز خود بنه امروز بر دیوار

 

 

 

{یادگاری ز خود امروز بنه بر دیوار}

:))

 

 


شما به قدرتی که در پس اتفاقات همزمان می افته اعتقاد دارین.!؟ :)

خب من دارم.

مثلا همین که دیشب وبلاگ قبلیم رو بستم و این یکی رو زدم (چرایی اش رو نپرسین، حتی تو دلتون ://) و یک اندک تمایلی ته قلبم احساس می کردم که دوباره برگردم و وبلاک نویسی رو بر پست های اینستاگرامی ترجیح بدم.  تقریبا این اتفاق و تمایل رو از یاد برده بودم؛ و مثل یک روز تیپیک قرنطینه روی تخت ولو بودم و اینستااگرام را بالا پایین می کردم که مسئول جهادی پیام داد و گفت پیج قبلی جهادی رو دیلیت کنم؛ در طی اتفاقی بسیار نادر قبل این که پیج جهادی رو دیلیت کنم، پیج خودم دیلیت شد (چطور چطور و چرا ایسنتای آدم روی کروم بازه؛ چرا واقعا؛ پس app چه کاربردی داره) و وقتی زانوی غم در بقل گرفته بودم بابت پنج سال نوشته ای که توی اون پیج داشتم، یاد اینجا و اون اندک تمایلی افتادم که دیشب توی قلبم برای نوشتن دوباره وبلاگ به جای پست سو سو میزد

 

اینه ک اینجام؛ و فعلا اندیشه ی پیج جدید باز کردن رو از ذهنم بیرون کردن و خلاصه:

سلام بر وبلاگِ نو:))

 

 


در این روزگار، که ما بیش از هر چیز به امید و ایمان احتیاج داریم، مگذار ناامیدی، روزنی به اندازه سر سوزی در قلبت پیدا کند و از آن جا هجوم بیاورد. امید را برای روزهای بد ساخته اند؛ چراغ را برای تاریکی. 

انسان اگر با مشقت و درد و مصیبت رو به رو می شد، نه چیزی ایمان می آورد، نه به آینده ای دل می بست، و نه از امید، سلاحی می ساخت به پایداریِ کوه. درست خواهد شد؛ همه چیز درست خواهد شد. :))

 

 


یادمه یاسمن از دنیاهای موازی میگفت

یادمه خیلی گوش نکردم که دقیقا چی میگه

ولی الانی یادش افتادم که خودم هر دو دقیقه یک بار دارم گزارش O2  Sat  ام رو از روی دستگاه به رفقا میدم (یکی از یکی پزشک تر) و در دنیای موازی دارم روی تختم، زیر باد کولر، به صدای شجریان گوش می دم. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها