غم، قانع نیست. هر چه مدارا کنی، ستیز می کند؛ هر چه عقب بنشینی، پیش می آید؛ هرچه خالی کنی، پر می کند؛ هر چه بگریزی، تعقیب می کند. چون که بنشانی اش، می نشیند آرام؛ چون که پر و بال دهی او را، می پرد بسیار. 

غم بیشتر خواه است و سیری ناپذیر. 

در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیع تر، جمیع ابزارهای را که در دسترسش قرار بدهی، به کار میگیرد. می بُرد، می تراشد، سوراخ می کند، می شکند، می سوزاند، ویران می کند؛ و در سرزمین های تازه به دست آورده، خیمه و خرگاه برپا می دارد. 

غم، جوعِ غم است.

می بلعد، آماس می کند و بزرگ می شود - آن سان که ناگهان می بینی، حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر می رود و چون آوازی یاس آفرین و دلهره انگیز، در فضای گرداگرد تو طنین می اندازد. فرزند تو افسرده می شود، تنها چون تو افسرده ای. 

در عین حال، غم مهار شدنی است. 

به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار می بری، احترام می گذارد. از این قدرت می ترسد. عقب می نشیند، مچاله می شود، در خود فرو می رود، کوچک و کوچک تر می شود و چون لکه ابری ناچیز، در آسمان پهناور روح تو، کنج دنجی را بر می گزیند، و التماس می کند: بگذار این جا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدس است؛ اما همیشه به کار نمی آید. محکومم کن، و در سلولی به زنجیرم بکش؛ اما اعدامم نکن! انسانِ همیشه شاد، انسان ابلهی است. روزی  به من نیازمند خواهی شد؛ روزی به گریستن، به در خود فرورفتن، به بریدن و به غم متوسل شدن. مرا برای آن روز نگه دار.»


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها